کد مطلب:274950 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:322

تشرف حاج علی بغدادی
محدث نوری قدس سره در كتاب نجم الثاقب در حكایت سی و یكم تشرف حاج علی بغدادی را به خدمت حضرت صاحب الزمان علیه السلام با مقدمه مفصلی بیان می كند و در آغاز مطلب



[ صفحه 41]



می فرماید اگر نبود در این كتاب شریف مگر این حكایت متقنه صحیحه كه در آن فوائد بسیار است و در این نزدیكی ها واقع شده هر آینه كافی بود در شرافت و نفاست آن... و بعد می فرماید حاجی مذكور ایده الله (حاج علی بغدادی) نقل كرد كه در ذمه من هشتاد تومان مال امام علیه السلام جمع شد پس رفتم بنجف اشرف بیست تومان از آن را دادم بجناب علم الهدی و التقی شیخ مرتضی اعلی الله مقامه و بیست تومان بجناب شیخ محمد حسین مجتهد كاظمینی و بیست تومان بجناب شیخ محمد حسن شروقی و باقی ماند در ذمه من بیست تومان كه قصد داشتم در مراجعت بدهم بجناب شیخ محمد حسن كاظمینی آل یاسین ایده الله پس چون مراجعت كردم ببغداد خوش داشتم كه تعجیل كنم در ادای آنچه باقی بود در ذمه من پس در روز پنج شنبه بود كه مشرف شدم بزیارت امامین همامین كاظمین علیهما السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شیخ سلمه الله و قدری از آن بسیت تومان را دادم و باقی را وعده كردم كه بعد از فروش بعضی از اجناس بتدریج بر من حواله كنند كه باهلش برسانم و عزم كردم بر مراجعت ببغداد در عصر آن روز و جناب شیخ خواهش كرد بمانم متعذر شدم كه باید مزد عمله شعر بافی را كه دارم بدهم چون



[ صفحه 42]



رسم چنین بود كه مزد هفته را در عصر پنجشنبه می دادم پس برگشتم چون ثلث از راه را تقریبا طی كردم سید جلیلی را دیدم كه از طرف بغداد رو بمن می آید چون نزدیك شد سلام كرد و دستها خود را گشود برای مصافحه و معانقه و فرمود اهلا و سهلا و مرا در بغل گرفت و معانقه كردیم و هر دو یك دیگر را بوسیدیم و بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رخسار مباركش خال سیاه بزرگی بود پس ایستاد و فرمود حاجی علی خیر است بكجا می روی گفتم كاظمین علیهما السلام را زیارت كردم و بر می گردم ببغداد فرمود امشب شب جمعه است برگرد گفتم یا سیدی متمكن نیستم فرمود هستی برگرد تا شهادت دهم برای تو كه از موالیان جد من امیرالمومنین (ع) و از موالیان مائی و شیخ شهادت دهد زیرا كه خدای تعالی امر فرموده كه دو شاهد بگیرید و این اشاره بود بمطلبی كه در خاطر داشتم كه از جناب شیخ خواهش كنم نوشته ای بمن دهد كه من از موالیان اهل بیت علیهم السلام هستم و آن را در كفن خود بگذارم پس گفتم تو چه می دانی و چگونه شهادت می دهی فرمود كسی كه حق او را باو می رسانند چگونه آن رساننده را نمی شناسد گفتم چه حق فرمود آن كه رساندی بوكیل من گفتم وكیل تو كیست فرمود شیخ محمد حسن گفتم



[ صفحه 43]



وكیل تست فرمود وكیل منست آقا سید محمد عالم بزرگ كاظمین فرموده حاج علی بغدادی می گفت: در خاطرم خطور كرد كه این سید جلیل مرا باسم خواند با آن كه او را نمی شناسم پس بخود گفتم شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش كرده ام باز در نفس خود گفتم كه این سید از حق سادات از من چیزی می خواهد و خوش دارم كه از مال امام (ع) چیزی باو برسانم پس گفتم كه ای سید من در نزد من از حق شما چیزی مانده بود رجوع كردم در امر آن بجناب شیخ محمد حسن برای آن كه ادا كنم حق شما یعنی سادات را باذن او پس در روی من تبسمی كرد و فرمود آری رساندی بعضی از حق ما را بسوی وكلای ما در نجف اشرف پس گفتم آنچه ادا كردم قبول شد فرمود آری پس در خاطرم گذشت كه این سید می گوید بالنسبه بعلمای اعلام وكلای ما و این در نظرم بزرگ آمد پس گفتم علماء وكلایند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت انتهی آن گاه فرمود برگرد جدم را زیارت كن پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود چون براه افتدیم دیدم در طرف راست ما نهر آب سفید صاف جاریست و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با ثمر در یك وقت با آن كه موسم آنها نبود بر بالای سر ما سایه



[ صفحه 44]



انداخته اند گفتم این نهر و این درختها چیست فرمود هر كس از موالیان ما كه زیارت كند ما را و زیارت كند جد ما را اینها با او هست پس گفتم می خواهی سوالی كنم فرمود سوال كن گفتم شیخ عبدالرزاق مرحوم مردی بود مدرس روزی نزد او رفتم شنیدم كه می گفت كسی كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را بعبادت بسر برد و چهل حج و چهل عمره بجای آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از موالیان امیرالمومنین (ع) نباشد برای او چیزی نیست فرمود آری و الله برای او چیزی نیست پس از حال یكی از خویشان خود پرسیدم كه از موالیان امیرالمومنین (ع) است فرمود آری او و هر كه متعلق است بتو پس گفتم سیدنا برای من مسئله ایست فرمود بپرس گفتم قراء تعزیه حسین (ع) می خوانند كه سلیمان اعمش آمد نزد شخصی و از زیارت سیدالشهدا (ع) پرسید گفت بدعت است پس در خواب دید هودجی را میان زمین و آسمان پس سوال كرد كه كیست در آن هودج گفتند باو فاطمه زهرا و خدیجه كبری علیهما السلام پس گفت بكجا می روند گفت بزیارت حسین (ع) در امشب كه شب جمعه است و دید رقعه هائی را كه از هودج می ریزد و در آن مكتوبست (امان من النار لزوار الحسین (ع) فی لیله الجمعه امان



[ صفحه 45]



من النار یوم القیمه) این حدیث صحیح است فرمود آری راست و تمام است گفتم سیدنا صحیح است كه می گویند هر كس زیارت كند حسین (ع) را در شب جمعه پس برای او امان است فرمود آری و الله و اشك از چشمان مباركش جاری شد و گریست گفتم سیدنا مسئله فرمود بپرس گفتم سه هزار و دویست و شصت و نه حضرت رضا (ع) را زیارت كردیم و در دروت یكی از عربهای شروقیه را كه از بادیه نشینان طرف شرقی نجف اشرفند ملاقات كردیم و او را ضیافت كردیم و از او پرسیدم كه چگونه است ولایت رضا (ع) گفت بهشت است امروز پانزده روز است كه من از مال مولای خود حضرت رضا (ع) خورده ام چه حق دارند منكر و نكیر كه در قبر نزد من بیایند گوشت و خونم از طعام آن حضرت روئیده در مهمان خانه آن جناب، این صحیح است علی ابن موسی الرضا (ع) می آید و او را از منكر و نكیر خلاص می كند فرمود آری و الله جد من ضامن است گفتم سیدن مسئله كوچكی است می خواهم بپرسم فرمود بپرس گفتم زیارت من حضرت رضا (ع) را مقبول است؟ فرمود قبول است انشاء الله گفتم سیدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم حاجی محمد حسین بزاز باشی زیارتش قبول است یا نه و او با من رفیق و شریك در مخارج بود



[ صفحه 46]



در راه مشهد رضا (ع) فرمود عبد صالح زیارتش قبول است گفتم سیدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم فلان كه از اهل بغداد و همسفر ما بود زیارتش قبول است پس ساكت شد گفتم سیدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم این كلمه را شنیدی ی نه زیارت او قبول است یا نه جوابی نداد حاجی مذكور نقل كرد كه ایشان چند نفر بودند از اهل مترفین بغداد كه در بین سفر پیوسته بلهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را كشته بود، پس رسیدیم در راه به موضعی از جاده وسیعه كه دو طرف آن بساتین و مواجه بلده شریفه كاظمین است و موضعی از آن جاده كه متصل است ببساتین از طرف راست آن كه از بغداد می آید و آن مال بعضی از ایتام سادات بود كه حكومت بجور آن را داخل در جاده كرد و اهل تقوی و ورع سكنه این دو بلد همیشه كناره می كردند از راه رفتن در آن قطعه از زمین پس دیدم آن جناب را كه در آن قطعه از راه می رود پس گفتم ای سید من این موضع مال بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن روا نیست فرمود این موضع مال جد ما امیرالمومنین (ع) و ذریه او و اولاد ماست حلالست برای موالیان ما تصرف در آن و در قرب آن مكان در طرف راست باغی است مال شخصی كه او را حاجی میرزا هادی می گفتند و از متمولین



[ صفحه 47]



معروفین عجم بود كه در بغداد ساكن بود گفتم سیدنا راست است كه می گویند زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر (ع) است فرمود چكار داری باین و از جواب اعراض نمود پس رسیدیم بساقیه آب كه از شط دجله می كشند برای مزارع و بساتین آن حدود و از جاده می گذرد و آنجا دو راه می شود بسمت بلد یكی راه سلطانیست و دیگری راه سادات و آن جناب میل كرد براه سادات پس گفتم بیا از این راه یعنی راه سلطانی برویم فرمود نه از همین راه خود می رویم پس آمدیم و چند قدمی نرفتیم كه خود را در صحن مقدس در نزد كفش داری دیدیم و هیچ كوچه و بازاری را ندیدیم پس داخل ایوان شدیم از طرف باب المراد كه از سمت شرقی و طرف پائین پاست و در رواق مطهر مكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و در در حرم ایستاد پس فرمود زیارت بكن گفتم من قاری نیستم فرمود برای تو بخوانم گفتم آری پس فرمود (ءادخل یا الله السلام علیك یا رسول الله السلام علیك یا امیر المومنین) و همچنین سلام كردند بر هر یك از ائمه علیهم السلام تا رسیدند در سلام بحضرت عسكری (ع) و فرمود السلام علیك یا ابا محمد الحسن العسكری آن گاه فرمود امام زمان خود را می شناسی



[ صفحه 48]



گفتم چرا نمی شناسم فرمود سلام كن بر امام زمان خود پس گفتم (السلام علیك یا حجه الله یا صاحب الزمان یا ابن الحسن) پس تبسم نمود و فرمود علیك السلام و رحمه الله و بركاته پس داخل شدیم در حرم مطهر و ضریح مقدس را چسبیدیم و بوسیدیم پس فرمود بمن زیارت كن گفتم من قاری نیستم فرمود زیارت بخوانم برای تو گفتم آری فرمود كدام زیارت را می خواهی گفتم هر زیارت را كه افضل است مرا بان زیارت ده فرمود زیارت امین الله افضل است آن گاه مشغول شدند بخواندن و فرمود (السلام علیكما یا امینی الله فی ارضه و حجیته علی عباده الخ) و چراغهای حرم ر در این حال روشن كردند پس شمعها را دیدم روشن است و لكن حرم روشن و منور است بنوری دیگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغی بودند كه روز در آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هیچ ملتفت این آیات نمی شدم چون از زیارت فارغ شد از سمت پائین پا آمدند بپشت سر و در طرف شرقی ایستادند و فرمودند آیا زیارت می كنی جدم حسین (ع) را گفتم آری زیارت می كنم شب جمعه است پس زیارت وارث را خواندند و موذنها از اذان مغرب فارغ شدند بمن فرمود نماز كن و ملحق شو به جماعت پس تشریف



[ صفحه 49]



آورد در مسجد پشت سر حرم مطهر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود بانفراد ایستادند در طرف راست امام جماعت محاذی او و من داخل شدم در صف اول و برایم مكانی پیدا شد چون فارغ شدم او را ندیدم پس از مسجد بیرون آمدم و در حرم تفحص كردم او را ندیدم و قصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانی باو بدهم و شب او را نگاه دارم كه مهمان باشد آن گاه بخاطرم آمد كه این سید كی بود و آیات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقیاد من امر او را در مراجعت با آن شغل مهم كه در بغداد داشتم و خواندن مرا باسم با آن كه او را ندیده بودم و گفتن او موالیان ما و اینكه من شهادت می دهم و دیدن نهر جاری و درختان میوه دار در غیر موسم و غیر از اینها از آنچه كه گذشت كه سبب شد برای یقین من باینكه او حضرت مهدی (ع) است خصوص در فقره اذن دخول و پرسیدن از من بعد از سلام بر حضرت عسكری (ع) كه امام زمان خود را می شناسی چون گفتم می شناسم فرمود سلام كن چون سلام كردم تبسم كرد و جواب داد پس آمدم در نزد كفشدار و از حال جنابش سوال كردم گفت بیرون رفت و پرسید كه این سید رفیق تو بود گفتم بلی پس آمدم بخانه مهماندار خود و شب را بسر بردم چون صبح شد رفتم بنزد



[ صفحه 50]



جناب شیخ محمد حسن و آنچه دیده بودم نقل كردم پس دست خود را بر دهان گذاشت و نهی نمود از اظهار این قصه و افشای این سر فرمود خداوند ترا موفق كند پس آن را مخفی می داشتم و باحدی اظهار ننمودم تا آنكه یك ماه از این قصه گذشت روزی در حرم مطهر بودم سید جلیلی را دیدم كه آمد نزدیك من و پرسید كه چه دیدی اشاره كرد بقصه آن روز گفتم چیزی ندیدم باز اعاده كرد آن كلام را بشدت انكار كردم پس از نظرم ناپدید شد دیگر او را ندیدم.